ماه هشتم

ماه خرداد....ماه هشتم زندگیت.....که تا پایان این ماه هشت ماهه میشی.

یاد گرفتی سینه خیز خودتو به چیزهایی که میخوای برسونی مثل اینجا که دنبال کنترل بودی و عاقبت هم سینه خیز خودتو بهش رسوندی و برش داشتی......رسیدن به هدف خیلی لذت بخشه.

پنجشنبه شب ١١ خرداد عموشهروز از سوئد اومد و برای اولین بار بود که تورو میدید.تو فرودگاه که ازش غریبی کردی و بغلش گریه کردی اما بعد از چندبار دیدنش کم کم باهاش راحت شدی و دیگه میرفتی بغلش.....اینجا هم عمو شهروز اومده بود خونه ما و تو رفته بودی بغلش در حالی که خواب آلود هم بودی.

بنیتا به عموش میگه واییییییی اینا که همه عکسهای منه:

بنیتا خانوم رفته بود تو جعبه ای که مامان برای گذاشتن ظرفهای کوچولوش خریده بود.

یک عکس هم از بنیتا و دایی سامان که اومده بود دیدنش.

روز ٢٢ خرداد برای اولین بار به طور واضخ گفتی ماما ماما و بارها تا شب تکرار میکردی.....منم کلی ذوق کرده بودم

اینجا هم وان حموم رو گذاشتم تو هال که تو یکم آب بازی کنی....البته چندروز بعد برات یک استخر بادی خریدم که خیلی هم بزرگه.......اما اونروز تو وانت آب بازی کردی.بماند که با چه سختی هردو باهم حموم کردیم....آخه تو از این که آب رو صورتت بریزه هم بدت میاد و کلی گریه کردی....