بنیتابنیتا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

بنیتای دلبند مامان سارا و بابا شاهین

ماه اول

روز سیزدهم رفتیم خونه بابا بزرگ مهدی و مامان بزرگ سودابه چون برات گوسفند قربونی کرده بودن که خیلی هم گوسفند پرواری بود.هههههههههه . روز نوزدهم هم خاله شهرزاد- عمو حمید و ویونا اومدن دیدنت.ویونا خیلی دلش میخواست تو رو ببینه و دوست داشت باهات بازی کنه. روز بیستم هم خاله نوری- نازی - خاله آزاده - عمو علی و پارسیا اومدن دیدنت و از تو و پارسیا عکس گرفتن در حالیکه تو از گریه پارسیا گریه ات گرفته بود. روز بیست و ششم هم همکارهای بابا اومدن دیدنت و کلی از دیدنت ذوق کرده بودن. و اینجوری بود که تو عزیز دلم یکماهه شدی........ ...
5 تير 1391

روز هشتم

روز هشتم بندنافت افتاد و قرار شد شبش برای اولین بار ببریمت حموم.عصر خاله نوری فایزه که اون موقع ایران بود- نازنین - آزاده و پارسیا کوچولو اومدن دیدنت و برات هدیه آوردن. از تو و پارسیا کلی عکس گرفتیم کنار هم (اولین عکسهایی که با هم گرفتین).شب هم مامان افی و بابا شاهین برای اولین بار حمومت کردن و من هم فیلم گرفتم. ...
5 تير 1391

روز ششم

روز ششم رفتیم پیش دایی تا تو گوشت اذان بگه....و عصر هم خیلیها اومدن دیدنت.مامان بزرگ و بابا بزرگ (مامان و بابای بابا) مامان افی که اونجا بود.بابا محمود- خاله سوگل-دایی سامان- خاله سهیلای بابا شاهین و خانوادش- خانواده خاله فری-هایده  و خانوادش-هما و هادی که برات هدیه اورده بودن
5 تير 1391

روز دوم

مامان جونی روز دوم هم مامان هنوز درد زیادی داشت و تو بیمارستان بود که شب مامان افی پیشش بود و میومد تو اتاق نوزادان پیش تو و بهت شیر میداد و یک کوچولو زردی داشتی که فقط همون شب دوم زیر نور بودی و مامان اومد بهت شیر داد و کلی غصه میخورد که نی نی کوچولوش زیر دستگاه نورهستش ولی خوب لازم بود عزیزم. روز سوم بعد از ظهر مامان و شمارو مرخص کردن و قبلش واکسنهای شمارو زدن و آزمایشهای لازم رو انجام دادن.بعد من و شما و بابا همراه با بابا محمود و مامان افی با ماشین بابا محمود اومدیم خونه........٣ آبان اولین ورود شما عزیزم به خونه بود و مامان افی قرار شده بود یکماه پیش من و شما بمونه تا هم مامان یکم قویتر بشه هم شما جوجو کوچولو.شب اولین پوپو رو ...
5 تير 1391

روز زایمان

بالاخره روز موعود از راه رسید.....١ آبان ١٣٩٠. مامان اصلا نتونسته بود شب قبل از شدت هیجان بخوابه ساعت ٦ صبح راه افتادیم تا ٦:٣٠ بیمارستان مهراد باشیم. مامان و بابا و مامان افی که از چند روز قبل اومده پیش مامان همگی وارد بیمارستان شدیم. مامان رو بردن اتاق زایمان تا آماده اش کنن. بعد هم با مشایعت مامان افی و بابا شاهین مامان رو بردن اتاق عمل. اول پرستار و بعد دکتر بی حسی اومدن و بعد دکتر تفویضی اومد و از من اسم تورو پرسیدن .....اون موقع هنوز اسمت قطعی نشده بود.....مامان و بابا از بین کلی اسم در اخر رونیکا و بنیتا رو انتخاب کرده بودن.......(که بعد از این که مامانو اوردن تو اتاقش تو بخش مامان و بابا تصمیم گرفتن اسمتو بذارن ...بنیتا.... یعنی ...
28 خرداد 1391

روزهای اخر بارداری

دیگه به روزهای اخر نزدیک شده بودیم.مامان هفته به هفته میرفت چک اپ و گاهی یک دردهای کوچولویی میومد سراغش.روز ٣٠ مهر مامان و بابا رفتن دکتر برای تایین روز زایمان اخه مامان قرار بود سزارین بشه....اولش می خواست تو رو طبیعی به دنیا بیاره اما دکتر تشخیص داد که سزارین مناسبتره.گاهی مامان میرفت نوار صدای قلبتو میگرفت و گاهی هم که دلش درد میگرفت فکر میکرد که وقت اومدنته.......اما ٣٠ مهر که دکتر سونوگرافی کرد میخواست همون شب یا فردا صبحش تو رو به دنیا بیاره......که قرار شد اگه مامان درد نداشته باشه تا فردا صبح صبرکنه........اینجوری شد که تو یک دختر آبان ماهی شدی.....مهر ماهی نشدی مثل مامان......درست اولین ساعتهای اولین روز ماه آبان ٩٠........٣٢ اکتبر...
28 خرداد 1391

بدون عنوان

مامان دیگه سنگین شده بود و به اخرهای بارداری نزدیک شده بود.دیگه چیزی نمونده بود تو بیای تو بغلش.........هورا.......٣ مهر تولد مامان بود که با بقیه تولدهای زندگیش فرق میکرد اخه تو دلش بودی و قرار بود حدودا تا یکماه دیگه تو بغلش باشی.....این تولد ٣٢ سالگی برای مامان خیلی خاص بود چون همراه با تو اونو جشن میگرفت .....البته یک جشن خیلی خصوصی با حضور بابا- مامان افی- بابا محمود و خاله سوگل ( دایی سامان خونه نبود). ...
28 خرداد 1391