بنیتابنیتا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

بنیتای دلبند مامان سارا و بابا شاهین

7 ماهگی

از سفر که برگشتیم برای اولین بار بهت حریره بادوم و سوپ دادم.سوپ رو خونه مامان افی درست کردم با ماهیچه - برنج و هویج......یکم خوردی ولی از حریره بادوم بیشتر استقبال کردی.کلا غذا خوردن رو دوست نداری و غذا دادن بهت کار خیلی سختیه. روز 16 اردیبهشت من و تو رفتیم خونه خاله مریم و هانا کوچولو.....خاله نگین و آرمان و خاله آرزو و آرمان  و مامان خاله مریم هم بودن.شمارو پیش هم نشوندیم تا بازی کنیم. کنار دوستات که همشون نی نی های خوشگل آبانی هستن خیلی به هردومون خوش گذشت. روز 22 اردیبهشت هم رفتیم خونه خاله شیدا و غزل....خاله مهشید هم اونجا بود و قرار بود چندروز بعد برگرده انگلیس و از اونجا برای شما 2 تا لباس خوشگل آورده بود.یکی از دو...
14 تير 1391

اولین سفر

روز٦ اردیبهشت من و تو و بابا شاهین همراه مامان بابا شاهین....مامان بزرگت-خاله سهیلای بابا و سونیا به همراه دوستهای مامان بزرگ که سفرهای مختلف میرن همسفر شدیم و ٣ روزه با ماشین خودمون رفتیم سمت گلپایگان- خوانسار و محلات تو گلپایگان تو یک هتل که ارگ قدیمی گوگد بود و داخلش بازسازی شده بود موندیم....جای قشنگی بود.روز دوم رفتیم خوانسار و عسل خریدیم و موقع برگشتن هم از باغ گلهای محلات دیدن کردیم. این اولین سفر زندگی تو بود مامانی........خیلی هم گل و خانوم بودی و اذیت نکردی. وقتی بردیمت دامنه کوه برای دیدن لاله های واژگون هوا اینقدر سرد بود که مجبور شدیم حسابی بپوشونیمت. از خاله سهیلای بابا بشکن زدن یاد گرفتی و سعی میکنی حرکتشو تقل...
14 تير 1391

7 ماهگی

خوب......دیگه ٦ ماهه شدی و خیلی چیزها عوض میشه.....دیگه از این به بعد غذا خوردن شروع میشه و خوب عادتهای روزانه ات هم عوض میشه. روز ١ اردیبهشت جمعه نوبت واکسن ٦ ماهگیت بود.صبح برای اولین بار مامان حریره برنج درست کرد برات تا بخوری......چون یک کار جدید بود دوست داشتی و خوردی.بعد رفتیم دکتر واکسن زدیم.....از اونجا رفتیم خونه مامان و بابای بابا شاهین......از ساعت ٦ بعدازظهر کم کم حالت بد شد.همش تهوع و استفراغ پشت سر هم.....از اونجا رفتیم خونه مامان افی و همچنین حالت بد بود.وقتی قطره استامینوفن بهت دادیم حالت بهم خورد و گریه کردی.چون استامینوفنش بدمزه بود من با یکم آب و شکر قاطیش کردم و بهت دادم ولی وقتی مزه کردی بازهم نخوردی ...
14 تير 1391

6 ماهگی

حالا دیگه ٥ ماهت کامل شده و وارد ماه ششم شدی.اولین روز ماه ششم مصادف با اولین روز بهار و سال نو بود. ساعت ٨ صبح اول فروردین سال تحویل میشد و وقتی میخواستم از خواب بیدار کنم کلافه شده بودی......آخه دوست داشتم تو اولین سال تحویل زندگیت بیدار باشی و کنار مامان و بابا باشی که امسال پای سفره هفت سین یک خانواده ٣ نفره هستیم.اما خوب تو کسل بودی و گریه کردی ولی  پای سفره هفت سین کنار ما بودی......بهتره بگم روی سفره هفت سین. ظهر بعد از سال تخویل رفتیم خونه مامان و بابای بابا شاهین.نهار اونجا بودیم و شما عیدی گرفتی.بعد رفتیم خونه مامان افی و بابا محمود ( که قبلا عیدی شما رو داده بودن) و باز دوباره عیدی به شما دادن......خیلی کم اونجا بودیم ...
12 تير 1391

پنج ماهگی

الان میتونی چیزهای سبک رو دستت بگیری و فوری هرچی که باشه میکنی تو دهنت.غلت میزنی از این طرف برمیگردی به اون طرف.حواست خیلی به اطرافته و همش هرجا که باشی دوست داری یک چیزی رو بگیری. داریم به اولین عید زندگیت نزدیک میشیم مامانی.امسال دیگه به جای ما همه منتظر تو هستن. با خاله سوگل هم خوب ارتباط میگیری و دوست داری بری بغلش.اینجا هم اون برات این تل رو خریده و زده. ٢٥ اسفند عروسی نسیم بود که اولین عروسی بود که تو شرکت کردی.پارسیا هم اومده بود.چون سالن سرد بود وقتی شما دوتا خوابتون برد حسابی روتون رو پوشونده بودیم.قبل از اون چندبار بهت یک کوچولو موز داده بودم اما اونشب برای اولین بار بهت یک کوچولو سیب دادم. قربونت برم که ٥ ماهه ...
11 تير 1391

3 ماهگی

اومدن زمستون همزمان شده با شروع ٣ ماهگیت و اولین برف زندگیت رو دیدی.....گرچه هنوز نمیتونی از دیدنش ذوق زده بشی. روز ١٠ دی عمه گیتی بابا شاهین  که از سوئد اومده بود اومد دیدن شما.....بنیتا کوچولو اولین بار١٦ دی وقتی دوماه و نیمه بودی بابا تورو گذاشت جلوی صفحه لپ تاپ.....با چنان دقتی به مانیتور خیره شده بودی که انگار برات عجیبترین چیز دنیاست.(شاید هم بود) خیلی کنجکاوی و خیلی با دقت به همه چیز نگاه میکنی. دیگه یاد گرفتی دستتو برای گرفتن اشیا بالا بیاری و تکون بدی.خیلی ذوق میکنی.....تازه مشغول خوردن دستات میشی. چندتا از عکسهای ٣ ماهگیت که خیلی دوستشون دارم. ...
10 تير 1391

دوماهگی

مامان جونی داری زود زود بزرگ میشی. این روزها داره زود میگذره٣٥ روزگیت مامان برای اولین بار بعد از زایمان رفت پیش دکتر تفویضی و تو با دکتری که تورو دنیا آورده بود عکس گرفتی.٣٦ روزگیت قبل از حموم چله بابا شاهین بردت تو وان که بازی کنی.من گفتم آخه این نی نی ما هنوز خیلی کوچولوههههه اما بابا شاهین کلی با شما آب بازی کرد. بعد هم که نوبت حموم ٤٠ روزگیت رسید که بازهم بابا شاهین حمومت کرد و مامان سارا هم عکس و فیلم گرفت. روز ٢٣ آذر تو ٥٣ روزگی برای اولین بار خندیدی که مامان چون دوربین دستش بود سریع این لحظه رو شکار کرد. روز ٣٠ آذر که پایان ٢ ماهگی تو بود خاله آزاده و پارسیا و خاله نوری اومدن خونه ماکه تازه واکسن زده بود.پس فرد...
9 تير 1391