بنیتابنیتا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

بنیتای دلبند مامان سارا و بابا شاهین

7 ماهگی

خوب......دیگه ٦ ماهه شدی و خیلی چیزها عوض میشه.....دیگه از این به بعد غذا خوردن شروع میشه و خوب عادتهای روزانه ات هم عوض میشه. روز ١ اردیبهشت جمعه نوبت واکسن ٦ ماهگیت بود.صبح برای اولین بار مامان حریره برنج درست کرد برات تا بخوری......چون یک کار جدید بود دوست داشتی و خوردی.بعد رفتیم دکتر واکسن زدیم.....از اونجا رفتیم خونه مامان و بابای بابا شاهین......از ساعت ٦ بعدازظهر کم کم حالت بد شد.همش تهوع و استفراغ پشت سر هم.....از اونجا رفتیم خونه مامان افی و همچنین حالت بد بود.وقتی قطره استامینوفن بهت دادیم حالت بهم خورد و گریه کردی.چون استامینوفنش بدمزه بود من با یکم آب و شکر قاطیش کردم و بهت دادم ولی وقتی مزه کردی بازهم نخوردی ...
14 تير 1391

6 ماهگی

حالا دیگه ٥ ماهت کامل شده و وارد ماه ششم شدی.اولین روز ماه ششم مصادف با اولین روز بهار و سال نو بود. ساعت ٨ صبح اول فروردین سال تحویل میشد و وقتی میخواستم از خواب بیدار کنم کلافه شده بودی......آخه دوست داشتم تو اولین سال تحویل زندگیت بیدار باشی و کنار مامان و بابا باشی که امسال پای سفره هفت سین یک خانواده ٣ نفره هستیم.اما خوب تو کسل بودی و گریه کردی ولی  پای سفره هفت سین کنار ما بودی......بهتره بگم روی سفره هفت سین. ظهر بعد از سال تخویل رفتیم خونه مامان و بابای بابا شاهین.نهار اونجا بودیم و شما عیدی گرفتی.بعد رفتیم خونه مامان افی و بابا محمود ( که قبلا عیدی شما رو داده بودن) و باز دوباره عیدی به شما دادن......خیلی کم اونجا بودیم ...
12 تير 1391

پنج ماهگی

الان میتونی چیزهای سبک رو دستت بگیری و فوری هرچی که باشه میکنی تو دهنت.غلت میزنی از این طرف برمیگردی به اون طرف.حواست خیلی به اطرافته و همش هرجا که باشی دوست داری یک چیزی رو بگیری. داریم به اولین عید زندگیت نزدیک میشیم مامانی.امسال دیگه به جای ما همه منتظر تو هستن. با خاله سوگل هم خوب ارتباط میگیری و دوست داری بری بغلش.اینجا هم اون برات این تل رو خریده و زده. ٢٥ اسفند عروسی نسیم بود که اولین عروسی بود که تو شرکت کردی.پارسیا هم اومده بود.چون سالن سرد بود وقتی شما دوتا خوابتون برد حسابی روتون رو پوشونده بودیم.قبل از اون چندبار بهت یک کوچولو موز داده بودم اما اونشب برای اولین بار بهت یک کوچولو سیب دادم. قربونت برم که ٥ ماهه ...
11 تير 1391

3 ماهگی

اومدن زمستون همزمان شده با شروع ٣ ماهگیت و اولین برف زندگیت رو دیدی.....گرچه هنوز نمیتونی از دیدنش ذوق زده بشی. روز ١٠ دی عمه گیتی بابا شاهین  که از سوئد اومده بود اومد دیدن شما.....بنیتا کوچولو اولین بار١٦ دی وقتی دوماه و نیمه بودی بابا تورو گذاشت جلوی صفحه لپ تاپ.....با چنان دقتی به مانیتور خیره شده بودی که انگار برات عجیبترین چیز دنیاست.(شاید هم بود) خیلی کنجکاوی و خیلی با دقت به همه چیز نگاه میکنی. دیگه یاد گرفتی دستتو برای گرفتن اشیا بالا بیاری و تکون بدی.خیلی ذوق میکنی.....تازه مشغول خوردن دستات میشی. چندتا از عکسهای ٣ ماهگیت که خیلی دوستشون دارم. ...
10 تير 1391

دوماهگی

مامان جونی داری زود زود بزرگ میشی. این روزها داره زود میگذره٣٥ روزگیت مامان برای اولین بار بعد از زایمان رفت پیش دکتر تفویضی و تو با دکتری که تورو دنیا آورده بود عکس گرفتی.٣٦ روزگیت قبل از حموم چله بابا شاهین بردت تو وان که بازی کنی.من گفتم آخه این نی نی ما هنوز خیلی کوچولوههههه اما بابا شاهین کلی با شما آب بازی کرد. بعد هم که نوبت حموم ٤٠ روزگیت رسید که بازهم بابا شاهین حمومت کرد و مامان سارا هم عکس و فیلم گرفت. روز ٢٣ آذر تو ٥٣ روزگی برای اولین بار خندیدی که مامان چون دوربین دستش بود سریع این لحظه رو شکار کرد. روز ٣٠ آذر که پایان ٢ ماهگی تو بود خاله آزاده و پارسیا و خاله نوری اومدن خونه ماکه تازه واکسن زده بود.پس فرد...
9 تير 1391

ماه اول

روز سیزدهم رفتیم خونه بابا بزرگ مهدی و مامان بزرگ سودابه چون برات گوسفند قربونی کرده بودن که خیلی هم گوسفند پرواری بود.هههههههههه . روز نوزدهم هم خاله شهرزاد- عمو حمید و ویونا اومدن دیدنت.ویونا خیلی دلش میخواست تو رو ببینه و دوست داشت باهات بازی کنه. روز بیستم هم خاله نوری- نازی - خاله آزاده - عمو علی و پارسیا اومدن دیدنت و از تو و پارسیا عکس گرفتن در حالیکه تو از گریه پارسیا گریه ات گرفته بود. روز بیست و ششم هم همکارهای بابا اومدن دیدنت و کلی از دیدنت ذوق کرده بودن. و اینجوری بود که تو عزیز دلم یکماهه شدی........ ...
5 تير 1391

روز هشتم

روز هشتم بندنافت افتاد و قرار شد شبش برای اولین بار ببریمت حموم.عصر خاله نوری فایزه که اون موقع ایران بود- نازنین - آزاده و پارسیا کوچولو اومدن دیدنت و برات هدیه آوردن. از تو و پارسیا کلی عکس گرفتیم کنار هم (اولین عکسهایی که با هم گرفتین).شب هم مامان افی و بابا شاهین برای اولین بار حمومت کردن و من هم فیلم گرفتم. ...
5 تير 1391

روز ششم

روز ششم رفتیم پیش دایی تا تو گوشت اذان بگه....و عصر هم خیلیها اومدن دیدنت.مامان بزرگ و بابا بزرگ (مامان و بابای بابا) مامان افی که اونجا بود.بابا محمود- خاله سوگل-دایی سامان- خاله سهیلای بابا شاهین و خانوادش- خانواده خاله فری-هایده  و خانوادش-هما و هادی که برات هدیه اورده بودن
5 تير 1391

روز دوم

مامان جونی روز دوم هم مامان هنوز درد زیادی داشت و تو بیمارستان بود که شب مامان افی پیشش بود و میومد تو اتاق نوزادان پیش تو و بهت شیر میداد و یک کوچولو زردی داشتی که فقط همون شب دوم زیر نور بودی و مامان اومد بهت شیر داد و کلی غصه میخورد که نی نی کوچولوش زیر دستگاه نورهستش ولی خوب لازم بود عزیزم. روز سوم بعد از ظهر مامان و شمارو مرخص کردن و قبلش واکسنهای شمارو زدن و آزمایشهای لازم رو انجام دادن.بعد من و شما و بابا همراه با بابا محمود و مامان افی با ماشین بابا محمود اومدیم خونه........٣ آبان اولین ورود شما عزیزم به خونه بود و مامان افی قرار شده بود یکماه پیش من و شما بمونه تا هم مامان یکم قویتر بشه هم شما جوجو کوچولو.شب اولین پوپو رو ...
5 تير 1391